شاه را خواهي که بيني، خاک شو درگاه را

شاعر : سنايي غزنوي

ز آبرو آبي بزن درگاه شاهنشاه راشاه را خواهي که بيني، خاک شو درگاه را
چاک زن چون روي او ديدي قباي ماه رانعل کن چون چتر او ديدي کلاه چرخ را
چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه راچون کله بر سر نشين دزدان افسر جوي را
همچو بيژن بند کن در چاه خواري جاه رااز براي عز ديدار سياوخشي و شش
عاقبت را دم بزن بهر جمال راه راعافيت را سر بزن بهر کمال عشق را
ديده اندر کار شه کن کوري بدخواه راهم به چشم شاه روي شاه خواهي ديد و بس
بند برنه در نهانخانه‌ي خموشي آه راآه غمازست اندر راه عشق و عاشقي
هم شفاعت جوي را کش، هم شفاعت خواه رااز سر آزاد مردي تيغي از غيرت بزن
کگهي نبود ز آب و جاه يوسف چاه رادرد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس
آسمان عشاق را به ريسمان جولاه راعقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق
روي خاتون سرخ بايد خاک بر سر داه راگر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست
گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه راپيش گير اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ
باده‌هاي عافيت سوز و ملامت کاه رادرد موسي‌وار خواهي جام فرعوني طلب
بار عندالله باشد تخم عبدالله راهر غم و شادي که از عشقت هم عشقست از آنک
حکم نبود عقل شغل افزاي کارآگاه راکاه گرداند وفاي عشق تا برجانت نيز
پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه راباد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشي
زان که کاهي به شناسد قدر و قيمت کاه راچون شدي کاهي سنايي گردکاهي گرد و بس
کو هيچ به از خود نشناسد دگري رااي خواجه چه تفضيل بود جانوري را
پس چون که نداني بتر از خود بتري راگر به ز خودت هيچ بهي را تو نبيني
اين عيب تمامست چو تو خيره سري راپس غافلي از مذهب رندان خرابات
محروم‌تر از تو نشناسم بشري راهر گه که مرا گويي کندر همه آفاق
زين بيش بصيرت نبود بي‌بصري رامرحوم‌ترم از تو و اين شيوه نداني
اين فضل همي گويي اي خواجه دري رامن سغبه‌ي تسبيح و نماز تو نيم هيچ
بيهوده همي گويي زين صعب‌تري راانکار و قبول تو مرا هر دو يکي شد
منقاد ز بهر چه شوم چون تو خري رافرمان تو بردن نه فريضه‌ست پس آخر
آنجا چه بقا ماند نور قمري راچون طلعت خورشيد عيان گشت به صحرا
داني خطري نيست کنون محتکري راآيام فراخيست ز الفاظ سنايي
کم گير ز ذريت آدم پسري راچون دختر دوشيزه نيايد به جهان در